میگنا: در حالی که بسیاری از دیگر شاخههای روانشناسی بر رفتارهای نابهنجار و اختلالات تمرکز دارند، در روانشناسی مثبت تمرکز بر کمک به افراد برای شاد شدن بیشتر است.
البته باید گفت این طرز فکر در واقع دنبالهای بر گرایشاتی است که اولین بار در دهه ۱۹۶۰ میلادی در قالب «هستیگرا درمانی» و «روانشناسی انسانگرایانه» شکل گرفته بود. هر دو این مکتبها بر توانایی های فطری بشر و ساخت مفهوم در زندگی او تاکید دارند.
خودآگاهی در مرکز تمام جستجو های فرد
به زبان سادهتر اینطور میتوان گفت که در روانشناسی انسانگرایانه، «خودآگاهی» در مرکز همه جستوجوی فرد برای پیدا کردن معنای زندگی قرار دارد و باور دارد که اشخاص حق آزادی ، خودشکوفایی و رفتار اخلاقی دارند. این مکتب با پذیرفتن اینکه وراثت در زندگی بشر نقش دارد و انسانها ویژگیها و صفات را از هم یادمیگیرند، به این معتقد است که هر کس میتواند تا حد زیادی خود را از دیگران متمایز کند. به شرط آنها برای رشد و خودشکوفایی تلاش کند.
رواندرمانی اگزیستانسیال (هستیگرا درمانی) هم بر دلواپسیهایی تمرکز میکند که در هستی انسان ریشه دارند.
به همین خاطر است که هزاران تحقیق علمی و صدها کتاب در زمینه افزایش خوب بودن روحیه انسانها و کمک به افراد برای رضایت داشتن از زندگی اجرا و منتشر میشود.

اما این سوال پیش میآید که چرا ما شاد نیستیم؟
شما نمیتوانید همه چیز را با هم داشته باشید
به طوری که حتی ممکن است یک وجهه از شادی، شادی دیگری را نقض کند یا با آن تعارض داشته باشد. به عبارت دیگر، داشتن مقدار زیادی شادمانی ممکن است توانایی ما برای داشتن دیگر شادیها را سست کند.
به همین خاطر است که انسان نمیتواند در آن واحد همه شادیها را در مقادیر زیاد تجربه کند. به طور مثال، خوشبختی بر پایه شغل موفق و ازدواج خوب برای طولانیمدت پایهگذاری شده است.
رسیدن به این دو فاکتور به تلاش زیادی نیاز دارد
اما رسیدن به این دو فاکتور به تلاش زیادی نیاز دارد و فرد باید از لذتهای کوچک و بزرگی زیادی همانند سفر رفتن یا پارتی کردن چشمپوشی کند تا به آنها دست بیابد.
یعنی شما نمیتوانید همه وقت خود را در خانه یا سفر به تنبلی یا خوشگذرانی سپری کنید. از طرف دیگر، همیشه سخت کار کنید و وجوه مختلف لذتهای زندگی را کنار بگذارید. در این حالت روزهای استراحت و وقت گذرانی با دوستان کاهش خواهد یافت.
اینها به این معنی است که وقتی خوشحالی و خوشبختی در یک بخش از زندگی زیاد میشود، اغلب به این صورت است که در بخش دیگری از زندگی کم شده و بعضا از یاد میرود.این ادعا بر اساس روش پردازش مغز در زمان تجربه شادی دستخوش تغییر میشود.
برای درک بهتر این مساله به مثالهای زیر توجه کنید:
اما تا الان توجه کردهاید که چه کم است تعداد کسانی که اینگونه حرف میزنند: «آیا همین الان عالی نیست؟»
بدون شک گذشته و آینده ما همیشه بهتر از زمان حال ما نیستند. اما همچنان به این طرزفکر ادامه میدهیم.
اینها آجرهای هستند که بین حقایق زندگی و بخشی از مغز که مسئول فکر کردن به آینده و گذشته است، دیوار کشیدهاند.تمامی مذاهب دنیا از این آجرها ساخته شدهاند. وقتی به بهشت و نعمتهای آن فکر میکنیم یعنی به آیندهای میاندیشیم که به ما وعده داده شده است.
شواهدی وجود دارد که میگوید چرا مغز انسان اینگونه فکر میکند:
بیشتر ما تحتتاثیر چیزی هستیم که به آن «سوگیری خوشبینی» میگویند. این یک نوع سوگیری شناختی است که در آن فرد آینده خود را بهتر از زمان حال فرض میکند.
«جنیفر هِچ» در این رابطه گفته: من برای اثبات این پدیده به دانشجویان در ابتدای ترم جدید به آنها میگویم در طول سه سال گذشته همه دانشجویان من نمره بالاتر از متوسط گرفتهاند.
سپس از آنها میخواهم به طور ناشناس بگویند انتظار دارند چه نمرهای از من بگیرند. این آزمایش همانند جادو عمل کرد: نمراتی که دانشجوها انتظار دریافتش را داشتند بسیار بالاتر از رقمی بود که یک نفر در حالت عادی میخواهد. این یعنی همه ما همیشه تحت تاثیر «سوگیری خوشبینی» هستیم.
پدیده Pollyanna Principle
در روانشناسی شناختی همچنین پدیده دیگری به نام Pollyanna Principle وجود دارد. به این معنی که انسان در روند یادآوری خاطرات، آن را غربال میکند و قسمتهای خوشایند را نگه داشته و بخشهای ناخوشایند را به فراموشی میسپارد. یعنی خاطرات خوشایند را بیشتر از ناخوشایندها به یاد میآورد.
البته این مورد یک استثنا هم دارد و افرادی که افسرده هستند همیشه روی بدبختیها، شکستها و کمبودهای گذشته تمرکز میکنند.
اما در مورد همه ما این طور است که گذشتهها را اغلب روزهای خوب و طلایی میدانیم که در چشمبرهمزدنی تمام شدهاند. اما واقعیت این است که این یک تله ذهنی است که فقط خوبیها و خاطرات خوب را یادآوری میکند و روزهای سخت و مملو از ناراحتی را به فراموشی میسپارد.

آیا خودفریبی راهی برای تکامل و پیشرفت است؟
همه این مسایل بیانکنندهی فانی بودن و زودگذر بودن «شادی» است.محققان مقولهای به نام «تردمیل هدونیک» دارند؛ بر اساس آن همه ما به سختی کار میکنیم تا به اهداف خود دست پیدا کنیم، زیرا فرضمان بر این است که این هدف میتواند ما را خوشحال و خوشبخت کند.متاسفانه پس از دست یافتن به آن هدف، خیلی زود دوباره به حالت قبلی برمیگردیم و دوباره هدفی دیگر برای خودمان مشخص میکنیم تا ما را به شادی واقعی برساند.
اما زندگی و طرزفکر ما باید چگونه باشد که یک خوشحالی و شادی را واقعا بپذیریم و شاد بمانیم؟
شاید از نظر تکاملی بتوان اینطور گفت: نارضایتی از زمان حال و رویاپردازی در مورد آینده مسایلی هستند که همیشه ما را با انگیزه نگه میدارند، در حالیکه که خاطرههای خوب گذشته هم این اطمینان را به ما میدهد احساساتی که بدنبال آن هستیم ممکن است بدست بیاید.
سعادت ابدی میتواند تمایل ما برای تکمیل کارها را از بین ببرد.
این مساله نباید باعث ناامیدی شود، بلکه دقیقا برعکس: فهمیدن اینکه شادی وجود دارد و آن را کسی فرض کنیم که هرگز زیاد نمیماند، میتواند به ما کمک کند که وقتی شاد هستیم بیشتر قدر آن را بدانیم.
بعلاوه، درک این واقعیت که نمیتوان در همه بخشهای زندگی شادی را تجربه کرد نیز کمک میکند تا در مواجهه با شادی، آن را بهتر درک کنیم و قدرش را بیشتر بدانیم.
2 دیدگاه ها
ای بابا آخه چرا انقدر مطالبتون عالی نوشته شدن.. من نمیتونم از سایت خارج شم 🙁 این پنجمین مقاله بود
مهربان و بزرگوارید . تمام تلاش ما برای رضایت ، شادی و آرامش شماست