روانشناس خوب از دیدگاه برخی روانکاوان :
«یک روانکاو واقعی باید عشقی بزرگ به حقیقت، چه حقیقت علمی چه حقیقت شخصی، داشته باشد و باید این تقدیر از حقیقت را بالاتر از هر ناراحتی در برخورد با حقایق ناخوشایند قرار دهد، خواه متعلق به جهان بیرون باشند یا به دنیای درونی شخص خودش متصل باشند. روانکاو لازم است به حقایقی که متعلق به جامعه شناسی، دین، ادبیات و تاریخ هستند نیز علاقه داشته باشد، در غیر این صورت دیدگاه وی نسبت به بیمارش بسیار باریک بینانه خواهد شد»
«یک روانکاو خوب باید کاراکتر خوب داشته باشد [روانکاوی کاراکتر در نسلهای پس از فروید گسترش یافت و زمان او به آن زیاد پرداخته نمی شد] یعنی اختلال کاراکتر نداشته باشد و باید مثل یک پدر و مادر خوب توانایی این را داشته باشد که جایی که لازم است -نه!- بگوید و باید خصوصیات اخلاقی مناسبی داشته باشد. روانکاو، بیشتر از اینکه به دانش مربوط باشد به هنر درمان مربوط است، که بتواند همدلی بکند و با شدت مشکلات، نیازها و ضعف های بیمارش همگام شود»
«یک روانشناس خوب نیاز به قابلیتها و ویژگیهایی فراتر از آن چیزی هست که برای یک روانپزشک خوب بودن مورد احتیاج است. درمان فردی و تربیت شدن در یک موسسه روانکاوی ضروری است»
«یک روانکاو خوب کسی هست که در روانکاو بودنش شک نمی کند ولی همیشه در روانکاو به اندازه کافی خوب بودنش شک می کند»
«یک روانکاو خوب ، بیمارش را در سطح عملکردی وی، ملاقات می کند!»
«یک روانکاو خوب ، مثل یک هنرمند، یک جراح و یک محقق باید از تکنیکهای جدید و نظریات جدید آگاهی کامل داشته باشد»
«یک روانکاو خوب می داند که حقیقتی از بیمار که به آن تعبیر می دهد در جلسه ی درمان، یک حقیقت جهانشمول، فراگیر و قابل گسترش به دیگران یا به عبارتی دانش علمی نیست و تعبیرش در نقطه ای که آن حقیقت معنا دارد داده می شود»
«یک روانکاو به اندازه کافی خوب کسی است که هم به بیمارش و هم به انتقال متقابل خودش توجه می کند»
«پیچیدگی کار علمی روانکاو در این است که یک روانکاو به اندازه کافی خوب نباید مثل یک متخصص دانشمند با بیمارش رفتار کرده و او را به صورت سیستماتیک ارزیابی کند کاری که یک دانشمند با یک موش آزمایشگاهی انجام می دهد»
«یک روانکاو خوب می داند که عشق یک انتخاب کاملا ناخودآگاه است یعنی یک عاشق به هیچ وجه آگاهانه مالک انتخابش نیست»
«یک روانکاو خوب کسی است که بداند عشق مثل صفحه ی گرامافون سمت الف و سمت ب دارد. بخشی از عشق گریم شده است و به این راحتی از آن صحبتی به میان نمی آید مثل عشق یک زن به مردی که آزارش می دهد»